تکپارتی

هوای اتاق سنگین بود، نه از رطوبت، بلکه از کلماتی که هرگز گفته نشدند و حالا مثل گرد و غبار روی مبلمان نشسته بودند. ا/ت کنار پنجره ایستاده بود، درست جایی که نور کم می ‌شد و سایه ‌ها بلندتر. یونگی روی لبه ‌ی تخت نشسته بود و دست ‌هایش روی زانوهایش قفل شده بود.

«دیگه راهی نمونده، درسته؟» صدای ا/ت آهسته بود، اما وضوحش به طرز وحشتناکی تیز بود؛ مانند شکستن شیشه در سکوت مطلق.

یونگی سرش را بالا نیاورد. او نیازی به نگاه کردن نداشت تا بفهمد که اشک ‌های ا/ت، اگرچه جاری نشده ‌اند، اما در چشمانش برق می‌ زنند. او می ‌توانست دقیقاً لحظه ‌ای را که ا/ت تسلیم شد به یاد بیاورد؛ یک هفته پیش، زیر باران سرد، وقتی هر دو فهمیدند که تلاشی که برای نجات این رابطه کرده ‌اند، مانند ساختن قلعه‌ ای شنی در برابر موج‌ های بلند بوده است.

«اون لحظه‌ ای که حرف نزدم، همه‌ چی رو خراب کرد.» یونگی بالاخره زمزمه کرد. این کلمه‌ ای بود که مدت‌ ها بود در گلویش گیر کرده بود. او مقصر بود. او نتوانست در لحظه ‌ی حساس، پیوند را ترمیم کند. او سکوت کرد، از ترس اینکه اگر دهان باز کند، تمام دردهایش با صدایی خشن بیرون بریزد و همه چیز را نابود کند. و دقیقاً همین سکوت، همه چیز را نابود کرده بود.

ا/ت به سمت او چرخید. «تو همیشه از حرف زدن می ‌ترسیدی، یونگی. تو فکر می‌ کردی اگر ساکت باشی، همه چیز درست می ‌شه. ولی ما در سکوت زندگی کردیم، نفس کشیدیم و عاشق موندیم، تا جایی که عشق تبدیل شد به یه عادت تلخ.»

او جلو آمد، نه برای در آغوش کشیدن، بلکه برای اینکه در فاصله ‌ای قرار بگیرد که هر دو بتوانند وضوح درد را ببینند.

«من دارم میرم.» این یک اعلام نبود، یک حقیقت بود.

یونگی برای اولین بار به ا/ت نگاه کرد. در آن چهره، دیگر آن گرمای آشنا نبود؛ تنها اثری از یک خاطره ‌ی عزیز باقی مانده بود. او از جا برخاست، قدمی به سمت ا/ت برداشت، اما در نیمه ‌ی راه متوقف شد. دستش را دراز کرد، انگار می ‌خواست دستی را بگیرد که دیگر اینجا نبود.

«صبر کن... حداقل یه بار... بهم بگو دلیلش فقط منم.» صدای یونگی خفه بود، مثل اینکه سعی کند کلمات را از میان آوار بیرون بکشد.





ادامه در کامنتا
دیدگاه ها (۱۶)

انشا درخواستی

درخواستی

درخواستی

درخواستی

تکپارتی احساسی از شوگا

پارت 3

love Between the Tides¹³(شما به جای من موضوع این پارت رو تو ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط